مهسا و حسین عشق ما

یازده ماهگی مهسا جونم

هر چقدر بزرگتر میشی و خوشحال از کارهای شیرین و جدیدت هستم دلم برای روزهایی هم که سپری شده  تنگ میشه. زمانی که به زحمت می نشستی یا چهار دست و پا میرفتی. الان دیگه کل خونه رو از پا در میاری. قدم زنان همه جا سرک میکشی. اینقدر ذوق راه رفتن داری که حتی وقتی شب میشه و وقت خواب باز هم در تاریکی به همه اتاقها و آشپزخونه سر میزنی. الان دیگه هر چی بخوای با انگشت اشاره به نشونش میدی، بای بای میکنی، عاشق دَدَ رفتنی و وقتی از در خونه بیرون میبریمت شروع میکنی به آواز. غذا خیلی بهتر میخوری. به خصوص وقتی که پشت صندلیت نشسته باشی. عاشق برنامه کودکی. با هر آهنگی کلی خودت رو تکون تکون میدی. هرکس بهت میگه چشم من کو؟ با انگشت اشاره چشم طرف رو ...
25 مرداد 1390

10 ماهگیت مبارک

مهسا جان با تآخیر ده ماهگیت مبارک. 26 تیر مصادف با نیمه شعبان اولین بار بابا را صدا زدی. البته فقط یک " با " رو گفتی. چند روزیه که وقتی از هرچی که دم دستت می آید بالا میری حدود یک دقیقه هم خودت می ایستی و شروع میکنی به دست زدن و آواز خوندن. با هر آهنگی دست میزنی. حتی با پیامهای بازرگانی. البته وسطش هم منو نگاه میکنی تا هم تأییدت کنم و هم همراهیت کنم. همچنان من را درهمه جای خانه تعقیب میکنی و وقتی خسته میشی میزنی زیر گریه. انشا ا.. که دفعه بعد بنویسم دیگه داری راه میری. ...
30 تير 1390

9 ماهگیت مبارک

مهسا جونم. پریروز بردمت قد و وزنت رو چک کردم. وزن 8 کیلو قد 67 سانت دور سر 44.5 یه کم وزن گرفتی ولی هنوز زیر نموداری. زبونت رو مدام به سقف دهنت میزنی و صدا در میاریو خیلی شیرین شدی. خوب البته 4 دست و پا تمام خونه رو دنبال من گز میکنی و زودم خسته میشی و میزنی زیر گریه . اینطوری میشه که مامانی کنار خانم تمام مدت میشینه و کاراش میمونه.فردا احتمالا میریم اراک مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله از سفر حج برمیگردن .یه هفته ای شاید موندیم. عکسی از 9 ماهگی اینم یه عکس با عروسکهات   ...
25 خرداد 1390