یازده ماهگی مهسا جونم
هر چقدر بزرگتر میشی و خوشحال از کارهای شیرین و جدیدت هستم دلم برای روزهایی هم که سپری شده تنگ میشه. زمانی که به زحمت می نشستی یا چهار دست و پا میرفتی. الان دیگه کل خونه رو از پا در میاری. قدم زنان همه جا سرک میکشی. اینقدر ذوق راه رفتن داری که حتی وقتی شب میشه و وقت خواب باز هم در تاریکی به همه اتاقها و آشپزخونه سر میزنی. الان دیگه هر چی بخوای با انگشت اشاره به نشونش میدی، بای بای میکنی، عاشق دَدَ رفتنی و وقتی از در خونه بیرون میبریمت شروع میکنی به آواز. غذا خیلی بهتر میخوری. به خصوص وقتی که پشت صندلیت نشسته باشی. عاشق برنامه کودکی. با هر آهنگی کلی خودت رو تکون تکون میدی. هرکس بهت میگه چشم من کو؟ با انگشت اشاره چشم طرف رو ...