مهسا و حسین عشق ما

جشن تولد 3 سالگی دسته جمعی

عزیز دلم به سومین سالگرد تولدت نزدیک میشیم.امسال جشن تولد و کیک و فوت کردن شمع و کادو گرفتن برات جذابیت ببیشتری داره و تقریباً 7-8 ماهه که به ما معترض هستی چرا برای من تولد نمیگیری؟ وقتی عکسهای تولد مهدیس رو میبینی بهت میگم عکسهای تولدت رو ببین با لحنی معترض میگی تولد من نیست تولد مهدیسه. وقتی امسال عمه سمیه شب تولد من با کیک تولد و کادو اومد خونمون و یک تولد کوچیک گرفتیم بیشتر حساس شدی و بعد از آن به من میگفتی برای من تولد میگیری؟ -بله بعدش میگی: میذاری خودم کیک رو ببرم و فوت کنم ، برای من کادو بخریا و قیافه من  حالا دیگه امسال دو تا تولد داری یکیش که 7 شهریور با متولدین مرداد و شهریور 89 در خانه کودک تماشا ساعت 4-7 یک جشن تولد دلچس...
19 شهريور 1392

نمایشگاه کتاب 92

مهسا جونم الان که کمی فراغت پیدا کردم میخوام از نمایشگاهی که با هم رفتیم عکس بذارم. خاطره اش خیلی توی ذهنت مونده و خیلی خوشحالم وقتی میخوای از اونجا تعریف کنی میگی " رفته بودیم دانشگاه کتاب...".البته ما تا از در ورودی به غرفه بچه ها رسیدیم کلی شما خسته شدی منم گفتم تا خیلی خسته نشدی چند تا عکس ازت بگیرم: اما کمی نگذشته بود که از خستگی وسط سالن نشستی و تا من می آمدم سراغت داد میزدی که برو نیا. من هم کناری ایستادم و مردمی که از کنارت رد میشدند تا بادکنک را به دستت میدادند پرت میکردی وسط سالن. کمی که خستگی ات بیرون رفت به غرفه افق رفتیم اونجا تا شد کتاب جمع کردی بعدش هم که غرفه کانون و نقاشی و ویدئوهای هاجر عروسی داره .... ...
2 تير 1392

2 سال و 9 ماهگی و آبله مرغون

مهساجون نیمه خرداد وقتی حاضر شدیم برای مسافرت دیدم که روی شکم و سینه ات دون دون شده و چون بچه های آپارتمان هم گرفته بودند فهمیدم که بله... خانم خانما هم آبله مرغون گرفتند. به همین خاطر در خانه ماندگار شدیم. سه روز اول خیلی تب داشتی و مدام از من میخواستی که بغلت کنم. سرت را هم خیلی میخاراندی ولی بدنت رو که با کالامین چرب کردم از خاراندن خبری نبود. کلا خیلی همکاری کردی چون توی صورتت هم چند تا زده بود و وقتی ازت خواستم که اونها را نخارانی که خون نیاد کاملا گوش کردی. البته خودت نمیدونستی قضیه چیه و فکر میکردی که چون زمین خوردی بدنت زخم شده اما الان خدارا شکر خوب خوب شدی. الان دیگه خوشحالم که بگم قضیه پوشک گیری در 2 سال و 8 ماهگی کاملا تموم ...
31 خرداد 1392

عید نوروز 92

مهسای عزیزم  امسال را هم با وجود گرمت عید ما را خیلی دلپذیر کردی. امسال هرجا رفتیم مجلس را با شعرهای قشنگی که میخوندی گرم میکردی. همه عاشق شعر خوندنت بودن و درخواستهات هم زیاد. بخصوص "خواب میدیدم بچه شدم، مثل گل باغچه شدم..." که حتما در ادامه مطلب یکی دو تا از شعرها را خواهم آورد. هفت سین خونه مامان بزرگ با تصویری از هفت سین پارسالت عاشق محمد حسینی و همبازی یک ربعه با مهدیس بقیه اش مدام ازش فرار میکنی آخه یک کم بهت زور میگه . از محمد حسین خیلی دفاع میکنی و در بازیها هم هرچقدر ازش کتک بخوری باز هم میری و نوازشش میکنی. محمد حسین هم خیلی قشنگ گفت:" من نمیدونم مهسا چرا اینقدر منو دوست داره؟" البته خوشگلم مهدیس هم کفش تخ تخی های قش...
31 فروردين 1392

2 سال و 4 ماه (28 ماهگی)

دخترک نازنینم. الان دیگه وقتی میخوایم بریم بیرون کاملاً خودت حاضر میشی. گاهی اوقات من در این اتاق حاضر میشم و میبنم شما هم کاملا لباسهات رو پوشیدی و اومدی میگی "مامان جون بریم" و من کیف میکنم. البته اینقدر در طول روزلباس میپوشی، در میاری، رویهم میپوشی که استاد شدی. چند وقتی بود که از در کمدت بالا میرفتی و خودت رو به طبقه بالا  میرسوندی و در خفا لباسهات رو از آویز پایین میکشوندی و الی آخر. البته لباسهایی رو که میبینی دیگه توی کمدت نیستند و من تعداد محدودی از اونها رو دم دستت گذاشتم و در عوض لباسهای خودم رو در کمدت قرار دادم که البته با اعتراض شما مواجه شدم:" مامان جون اینا رو ور دار اینجا مال منه". جدیداً هر لباسی رو که میخوای عوض ...
4 بهمن 1391

عجب تیپی زدیا!

خوش تیپ من. این روزها کارت این شده که مدام لباسهای مختلفت رو روی هم بپوشی و به من هم میگی "بگو چه تیپی زدی!" حالا منم این پست و فقط اختصاص میدم به تیپهای خانم خانما. اینجا امر فرمودی که همه گل سرهایت رو به موهات بزنم.البته میگفتی که با کشهات دم موشی هم برات ببندم که میبینی که واقعا دیگه نمیشه. این لباس رو هم حتما با چادر مبپوشی ...
13 دی 1391

2 سال و 3 ماه

6 دی 91 شاهزاده شیرین زبان من. 27 ماهه شدی و من مسحور شیرین زبانی و البته کارهای شیرینت. چقدر مهربان چقدر مودب و چه باهوش.  گاهی اوقات برای اینکه غذایت را بخوری تهدیدت میکنم که اگر نخوری من غذاتو میخورما! و شما مهربانانه میگی: باشه! بفرما بخور بفرما.  تو خیابون به هر عابر بانکی که میرسی میگی: مامان این عابر بانکه؟  مامان: بله. و بعد در حالی که راهتو به سمت همشون کج میکنی... مهسا: مامان بریم پول بگیریم؟  تو خیابون هر گربه ای که میبینی کلی باهاش با صدای کشدارحرف میزنی: پیشی سلام خوبی. بیا بغلم پیشی بیا بغلت کنم. چند روز پیش بردمت بیرون هوا داشت تاریک میشد و من هم داشتم ماه تو آسمون رو بهت نشون مید...
13 دی 1391
1