مهسا و حسین عشق ما

2 سال و 2 ماه

جدیداً به مرتب کردن علاقه زیادی داری. البته به شیوه خودت. تمام لباسها رو از کشو و کمد بیرون میاری و بدون تا کردن یا حداکثر با یک تای عمودی اونها را واقعا مرتب روی هم میچینی تا یک کوپه بزرگ از لباسهات درست کنی. وقتی میگم مهسا چیکار میکنی؟ میگی مامان جون دارم مرتب میکنم. وقتی در یک نقطه کارت تموم میشه دوباره یکی یکی اونها رو بر میداری و می بری یه جای دیگه تا اونها رو مرتب کنی گاهی دلم برات میسوزه از این همه جابجایی. روز عید غدیر با دخترعمه زهرا برای برنامه "عمود قناد" به "انتهای خیابان الوند" (آدرسی که در کودکی خیلی به گوشمان میخورد) رفتیم. در ابتدا اجازه نمیدادند چون میگفتند زیر 3 سال هستی اما در نهایت با همراهی زهرا خانم اجازه دادند. در تم...
24 آبان 1391

23 ماهگی مهسا جونم

خشمگین  اما جذاب و دوست داشتنی. خیلی این عکس رو دوست دارم. همکار باباجون در افطاری که شرکت بابا داده بودند زحمت کشید و این عکس رو گرفت. گل من پیش گلدونهای خونه مهسا جونم در این ماه (5 تا 9 شهریور) اولین مسافرت شمال (بندر انزلی -سنگاچین)رو تجربه کردی. در این سفر با خاله آمنه و بچه ها،دایی مهدی و مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم.خیلی به همگی خوش گذشت. شما وقت خیلی زیادی را با باباجون صرف کردی طوری که من دلم برات تنگ شده بود.  اولش وقتی پاتو نو دریا گذاشتی میخندیدی و بعد مثل فیلمها خنده ات تبدیل به گریه شد و از دریا ترسیدی. تا آخر هم همین ترس را داشتی ولی باباجون خیلی تلاش کرد تا ترست از دریا بریزه و خیلی کمتر شد.  ...
17 شهريور 1391

22 ماهگی مهسای عزیز

(16 مرداد 91) با وجودی که الان داریم به 23 ماهگیت هم نزدیک میشیم ولی باید منو ببخشی که تازه میخواهم توصیفی از 22 ماهگیت داشته باشم. بذار به حساب اینکه ماه رمضونه و من هم کمی بی حال. شما را از شیر نگرفتم ولی تا حالا خدا کمک کرده و روزه هم میگیرم. از قرار معلوم هم شما روز به روز به شیر خوردن علاقه بیشتری نشون میدی. آماده شدی بریم پارک و اصرار داشتی که حتماً "اِگ نَگ(عینک)" هم بزنی.     این هم دوست شما ناریکا در پارک.  کلی موقع بازی مراقبت بود و مدام به شما میگفت" دوستم بیا دوستم بیا" وای که چه ماهی بود مابین 21 تا 22 ماهگیت. اواسط تیرماه، نزدیک به 21 ماهگیت دیگه اجازه نمیدادی پوشکت کنم. تا می آمدم پوشک...
16 مرداد 1391

21 ماهگی مهسا جونم

مهسای عزیزم در حالی قدم به 21 ماهگی گذاشتی که بسیاری از کلمات را ادا میکنی و تعدادی از جمله ها را هم میگویی مثل بابا رفت دایی رفت. مامان سیبی درست شد؟ (سیب زمینی پخت؟) گوشی بده اکثر کلمات رو درست ادا میکنی ولی بعضی کلمات رو هم با زبون شیرین و مینیاتوری خودت میگی. آمانو، قارپُز (ترکی) : هندوانه   اِگ نَگ:عینک  ماکایی: ماکارونی البته سعی میکنم که لیستی از کلماتی که به قول خودمون ترو غلطی ادا میکنی تهیه کنم و در یک پست جدا بگذارم. عشق پارک رفتن هستی. تا بهت میگم  بیرون. کلی ذوق میکنی و میگی تاب تاب، سُسوره.  عزیز دلم هنوز خیلی ریزه میزه موندی. برای کنترل وزن و قدت بردمت: وزن:9800 کیلوگرم دور سر: 47 یعنی در عرض 3 ما...
3 تير 1391

20 ماهگیت مبارک

شاهدخت زیبای من! روزها تند و تند میگذرند و تو هم تند و تند بزرگ میشی. گاهی اوقات دوست داشتم اصلا هیچ کاری نداشتم و فقط باهات بازی میکردم و وقت میگذاشتم چراکه هم من و هم بابایی میدونیم که روزها همینطور که تا الان مثل برق و باد گذشته اند خیلی زود سپری میشوند و دیگر مثل الان افتخار نمیدی تمام وقت در کنارت باشیم. پس باید قدر بدونیم. عزیزم خیلی مهربونی هر غذایی که میخوری به من هم حتما باید مقداری بدی بخورم. هرچیزی هم که  طلب میکنی و بهت میدم با صدای ظریف و مینیاتوری میگی"مَنون" یعنی ممنون. به سیب زمینی میگی "سیبی" واقعا الان یه طوطی به تمام معنا شدی.حتی کارهایی رو هم که انجام میدی کمی همراه با ادا و اشاره برامون بازگو میکنی. ضمناً دندون هشتم...
1 خرداد 1391

19 ماهگی مهسا جونم

نقاشیهای خانم پیکاسو روی دیوارهای خونمون. البته اینها بخشی از هنرمندیهای شماست. آثار دیگری با مداد شمعی و خودکار در اقصی نقاط خونه کار کردی عزیز دلم. جدیداً به میکاپ علاقه زیادی نشون میدی و عاشق اینکاری. تبحر شما در عکس هم پیداست تولد مامانی (25 فروردین) هم زحمت کشیدی منو بردی رستوران حیف که خودت فقط سیب زمینی سرخ کرده خوردی.   عزیز دلم از اینکه الان هر چیزی رو میگم میفهمی کیف میکنم. دایره لغاتت هم داره بیشتر میشه هرچیزی رو که میخوای باز بشه اعم از شکلات و در و.. میگی: باز توتو : پرنده ،  یوپ:سوپ،  بَلَ: منو بغل کن،  عمی: عمه،  آله: خاله،  بالا: بالا، پا: پا، اییار: خیار گوشو: شکلات، دو...
1 ارديبهشت 1391

16 و 17 ماهگی

(٢٦ بهمن 1390) مهسای عزیز من. 17 ماه است که وجود نازنینت گرمی بخش زندگیم است. طنین قشنگ صدایت بخصوص وقتی مرا با آهنگ قشنگی "ماما" صدا میزنی وجودم را غرق شور و شعف میکند. گاهی اوقات برای بازی هم که شده میگی "ماما" و من مثلاً دو متر بالا میپرم و میگم "بله" و دوتایی غش میکنیم از خنده. قربون اون دندونای قشنگت که خنده هات رو دو چندان زیباتر کرده. الان 4 تا دندون بالا داری و دو تا پایین . فکر میکنم دندون آسیات هم قراره در بیاد چون گاهی اوقات انگشتت رو روی دندونات میکشی به اضافه یه جیغ کوچولو. کلماتی که میگی: ماما  بابا دوپ= توپ   آبَه=آب     میام نیام =خوراکی اعم از غذا و تنقلات   به بهی=خوراکی   اَل...
29 فروردين 1391

14 ماهگی و 15 ماهگی

عزیز دلم چه روزهای قشنگی رو با هم میگذرونیم. از اینکه الان خیلی جملات رو درک میکنی لذت میبرم. بیشتر جملاتی رو که بهت میگم درست انجام میدی: اینو ببر ، اینو بیار، اینو بذار سر جاش، عروسک رو لالا کن.... کاملا دقت داری که ما چه کارهایی انجام میدیم چند وقت پیش وقتی دور هم جمع بودیم و با هم میخندیدیم یک دفعه دیدیم شما هم که وسط جمع ایستاده بودی دهانت را تا جایی که راه میداد باز کردی و گفتی "ها" خیلی بامزه بود.تازه فهمیدیم که خودمون چطور میخندیم.  گاهی اوقات هم میشینی و سرت رو میبری پایین و در حالی که داری سرت رو بالا میاری صدای "خ" رو در میاری و به همون شکل قبلی میخندی. خلاصه اینکه کلا آینه شدی. وقتی برات شعر "ببعی میگه بع بع" رو میخونم جوا...
19 دی 1390

یکسالگی مهسا جونم

و چه اندازه شیرین است روز میلاد تو روزی که تو آغاز شدی  تولدت مبارک شیرینی زندگیم یک ساله که با همیم یکساله که هر روز شاهد رشد و بالندگیت هستم هر روز میبینم که کارای جدید انجام میدی  و منو بابایی رو غرق لذت میکنی و دقیقه به دقیقه خدا رو شکر میکنیم. گرچه بعضی موقعها واقعا خسته بودم ولی خوب راهشو بلد بودی با یه لبخند کوچیک به خصوص الان که دندونای ریز و قشنگت هم ظاهر میشن تمام خستگی ها رو بیرون میکنی از تنم. قشنگم قرار شده تولدت رو کمی دیرتر بگیریم تا بابایی پایان نامه اش رو دفاع کنه ولی یه جشن کوچولویی شب تولدت گرفتیم.   اینجا هم اولین بار رسما کفش پوشیدی تا ببریمت بیرون قدم بزنی ولی تو همون خونه م...
28 شهريور 1390