مهسا و حسین عشق ما

3 سال و 9 ماهگی مهسا جونم

1393/5/10 16:39
نویسنده : مامان
235 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم  نازنینم

تو کی بزرگ شدی که من حتی از ثبت لحظه های بزرگ شدنت جا میمونم. بعضی موقعها خیلی دلم میگیره از این که دیگه نمیتونم راحت علیرغم اصرارت پارک ببرمت، بیرون بگردونمت و یا حتی با هم بشینیم و کاردستی درست کنیم. خیلی دلم میخواد این روزها میبردمت شهر کتاب چرخی میزدی و یکسری لوازم التحریر برات میخریدم و میامدیم وبععععععععد نقاشهای هنر مندانه شما.

اما یکبار به تنهایی شما دوتا ووروجک رو بیرون بردم و سخت بود نه اینکه شیطون باشی یا اذیت کنی. اصلا نه 

اینقدر  حرف گوش کن بودی که دلم میخواست بچلونمت ولی اینکه قرار بود حواسم بهتون باشه و از دیدم خارج نشی کمی کار رو سخت میکرد و البته راه بازگشت که خسته شدی و خرده فرمایشات شروع میشد به همین دلیل الان ترجیح میدم اصلا به تنهایی شما رو بیرون نبرم. گرمای شدید تابستان هم مزید بر علت شده و همه اینها دست به دست هم دادن تا بازی در خانه رو زیاد تجربه کنی.

همه عروسکها رو میچینی دور تا دور خونه. میشن دخترات. آقا گاوه هم میشه باباشونخندونک.براشون غذا درست میکنی پذیرایی میکنی. دکتر میشی معاینه شون میکنی.

و بعد برای عروسک محبوبت مریدا (همون که داداش حسین برات کادو آورده بودچشمک) لباس میپوشونی، شال میندازی، سوار کالسکه اش میکنی و با هم میرید خرید فروشگاه یاس که در آشپزخانه واقع استآرام

سفری هم به اراک داشتیم فرصتی شد تا مهسا کمی با همسنهاش بازی بکنه بخنده بدو بدو کنه و در آخر طبق معمول دعوا و جدایی.

خیلی به مهدیس وابسته شدی. وقتی به هم میرسید مثل عاشق و معشوق  هایی که چند سال از هم دور بودن همدیگه رو بغل و بوس میکنید. حتی وقتی خونمون هم هستیم مدام میگی باباجون بیاد و با ماشین ما رو ببره خونه خاله منصوره. من میخوام برم پیش مهدیس. کاش اونقدر نزدیک بودیم که شما هم زود به زود به مراد دلتون میرسیدید.

مهسا و حسین در کنار مهدیس فاطمه و محمدحسین (دختر خاله، دختردایی و پسر دایی)

اونجا هم دست از لباس عوض کردن و تیپ عوض کردن بر نمیداشتی. مهدیس هم همراهت میشد و باهم مثلا مهمونی میرفتید اینم شما در باغچه مامان بزرگ.

پسندها (2)

نظرات (0)