مهسا و حسین عشق ما

حسین جون راه میرود!!!

1393/9/30 1:39
نویسنده : مامان
538 بازدید
اشتراک گذاری

حسین جونم الان که این مطلبو مینویسم 10 و نیم ماهت شده.  امروز 28 آذر یکی دو قدم برداشتی و دیگه نزدیکه که راه بیفتی. عالیهآرام

واما مهسا عزیز دل من

مهسا جون چندوقتی هست که ناخنهات رو میخوری امیدوارم که هرچه زودتر ترک کنی.

هنوز هم عادت نداری که روی تخت خودت بخوابی و هر شب که میخوابی دو سه ساعت بعدش پیش ماهستی

دیگه الان بهت سخت نمیگیرم تا بعد ببینم آماده شدی تا تنها بخوابی یا نه.

چند وقت پیش بابا جون میخواست بخوابه شما هم رفته بودی روی اوپن  و پایین نمیومدی و به من میگفتی که خودت منو پایین بیار منم علیرغم مخالفت بابا پایین آوردمت باباجون هم عصبانی شد و             ...

شما هم ناراحت رفتی توی اتاقت. یکی دودقیقه نگذشته بود که آمدی و گفتی باباجووووون چرا ناراحت شدی؟

بابا با همون حالت عصبانی برات توضیح داد و شما در توجیه گفتی:

آخه  من زیاد عروس شده بودم ( منظورت همون تعویض لباسهای مهمونی با هر آهنگ عموسعید هست)، زیاد راه رفته بودم رقصیدم خسته شدم، حسین داداشو نگه داشتم خسته شد بودم و ما همینطور هاج و واج موندیم هیپنوتیزماز این قدرت گفتگو و اینکه نرفتی یک گوشه کز کنی.تشویق

با همین حرکت دل بابا رو بردی درحالی که رضایت و لبخندش رو ازت پنهان میکرد اومد پیشت در اتاقت و کنارت خوابید و یک قصه برات گفت.

همیشه قبل از بیرون رفتن به گلها و گلخانه عمه نگار هم سری میزنی. و گاهی اوقات یکی از نهالهای عمه نگار رو هم بر میداری توی یکی از گلدانها میکاری و با بیلچه دورش رو صاف میکنی، آب میدی و با رضایت میگی  درخت کاشتم و میای بیرون

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان راحله
8 دی 93 23:02
ماشالله خدا حفظشون کنه
مامان
پاسخ