مهسا و حسین عشق ما

اندر احوالات جوجَِِه جوجَکانیهای ما

مهسا جونم ،بابا جون این چند وقته برنامه کودکهای موردعلاقه خودشو دانلود میکنه و برات میاره. یکی ازاونها "خونه مادربزرگه" هست که گاهی سه تایی میشنیم و تماشا میکنیم  البته خیلی هم با استقبال شما مواجه شده.هاپو کومار به جوجه ها میگه "جوجَه جوجَکانی" و این شده اصطلاحی که من در خانه برای شما دوتا وروجک بکار میبرم .حضور مهسا برای من خیلی خوبه چون داداش حسین تا وقتی گرسنه نباشه دنبال آبجی مهسا همه جا میره و سرگرمه. البته گاهی مهسا حسابی میخندونش و گاهی وقتی میخواد کاری انجام بده از خودش دورش میکنه که البته با گریه و اعتراض داداشی مواجه میشه. حسین عزیزم هنوز به همون ایستادنهای درجا اکتفا کردی و کل خونه و چهار دست و پا سیر ...
20 آذر 1393

اولین دندانهای حسین جون

بالاخره بعد از ماهها اذیت و فشار لثه ات با هرچیزی که دم دستت میومد اولین دندانت در تاریخ 4 آبان 93 یعنی حدودا در 8 ماه و نیمی ،در ردیف پایین در اومد. به فاصله دو روز روز دندان دومت در کنارش ظاهر شد. مبارکت باشه حسین جونم. در تاریخ 17 آبان( 9 ماهگی) هم  خونه مامان بزرگ، اراک، اولین بار و سه بار متناوب "ایستاده" کردی و همممون رو هیجانزده.   ...
14 آذر 1393

9 ماهگی حسین- حسین و محرم- تولد محمدحسین عمه

 امسال سعادتی دست داد تا در مراسم بزرگداشت حضرت علی اصغر شرکت کنیم. با داشتن حسین دراین سن بیشتر از هر زمان دیگه ای میتونستم کمی از رنجی که به امام حسین و خاندانش با بی رحمی هرمله وارد شد رو در ک کنم. ان شاا.. رهرو خوبی برای آن حضرت باشی عزیز دلم.   این دفعه به دلیل سرماخوردگی شدیدی که هرسه درگیرش شدم و از اراک تا مدت در تهران گربانگیرش بودیم نتونستم زودتر از نه ماهگیت برای چک قد و وزن ببرمت.  وزن:                                 قد:                         &n...
14 آذر 1393

7 و 8 ماهگی حسین جونم

7 ماهگی حسین جونم که البته به زور در حالت خوابیده نگهت داشتم 8ماهگی حسین جون -الان دیگه 4 دست و پا راه میری عزیزدلم چهار دست و پا میری و به همه جا آویزون میشی. خیلی دست گیر شدی و اصلا نمیتونم سراغ لپ تاپ بیام و بنویسم.چون شما هم خودتو میرسونی و میشی روی لپ تاپ. ...
3 آذر 1393

مهسا و سفیدبرفی

بالاخره بعد از کلی فراز و نشیب مهسا 30 شب رو کم و بیش در اتاق خودش خوابید و فرشته مهربون قبل از این که شب سی ام به پایان برسه سفید برفی رو به در خواست مهسا در کمدش قرار داد. مهسا هم تا صبح از خواب برخاست در کمدش رو باز کرد و بلهههههههه سفید برفی اونجا بود ...
3 آذر 1393

4 سال و یک ماه مهسا جونم

برای تولد دو سالگی ساینا که 30 مهر برگزار شد یه تیپ سفید قرمز زدی که البته به طور اتفاقی همخوانی خوبی با لباس ساینا که قرمز بود داشت: بچه ها هم طبق معمول نگذاشتن یه عکس خوب ازشون بگیریم. آیدین پس حدیث(دخترخاله باباجون)-مهسا-ساینا   ...
3 آذر 1393

4 سالگی مهساجونم

عسل زندگی من! شیرین من! 4 سالگیت مبارک عزیزدلم این هم کیک و کوکیزهای هلو کیتی   این عروسک لیلی که برای آموزش لباس پوشیدن و در آوردن هست کادوی مامان و بابا و دخترک بستنی فروش هم کادوی داداش حسین هست قبل از تولدی که در خونه خودمون بگیریم یه سفر به اراک داشتیم. در اونجا خاله منصوره رو زحمت دادیم و یه تولدی خودمونی برات گرفتیم. چقدر که به شما دوتا خوش گذشت. با ریزش برف شادی چنان از اعماق دل میخندیدید که برای ما حکم یک تولد  تمام عیار رو داشت. چراکه خیلی به شما خوش گذشت. ...
3 آذر 1393

خواب مهسا در اتاق خودش

پروژه خواب در اتاق خودت دوباره رقم خورد. یک جدول تهیه کردیم که 6 ردیف و در هر ردیف 5 ستون داره . هر شب که در اتاق خودت بخوابی یک برچسب ستاره در یک خانه این جدول میگذاری و بعد از 5 ستاره یک بستنی کاکائویی و یک بستنی خامه ای( منظور همان کرمدار هست) خواهی گرفت  و وقتی همه جدول پر از ستاره شد یک عروسک سفیدبرفی جایزه خواهی گرفت. خوشبختانه کم و بیش 5 ستاره گرفتی. گاهی نصف شب میای پیش خودم و صبح میری روی تخت خودت. گاهی اوقات پیش ما در هال میخوابی و ما خودمان روی تختت میبریمت.   بعد از 5 ستاره از خوابیدن روی تخت خودت امتناع میکردی که دوباره با عروسک سفیدبرفی تشویقت کردم. البته شما سیندرلا رو هم دوست داری.اینم جدولی که پر شده از ستاره و ...
21 شهريور 1393

سفربه شمال 93

صبح نهم شهریور به همراه عمه سمیه و عمه سمیرا راهی استان مازندران شدیم و جاده فیروزکوه را در پیش گرفتیم. در راه رفت به گرمای شدیدی برخورد کردیم و باسرعت هرچه تمامتر خودمان را به ساحل فرح آباد (خزر آباد) رساندیم هوا شرجی بود ولی دو روز اول خنکای خوبی  داشت و روزهای بعد گرمتر شد. تا رسیدیم مهسا و عمه سمیه آماده شدند و به دریا رفتند. ترس مهسا از آب کاملا رفع شده بود و بی محابا به آب میزد. از آب بازی در دریا واقعا لذت برد بخصوص که باباجون و عمه سمیه هم همراهیش میکردند و من از قهقهه خنده هاش و لذتی که میبرد، لذت میبردم. همچنان به بازی با ماسه های کنار ساحل علاقه زیادی داشتی و عمدتا کوهی از ماسه درست میکردی. روز اول که هنگام بازگشت از س...
15 شهريور 1393

شهر کتاب

در یکی از همین روزهای گرم اواخر مرداد تصمیم گرفتم بعد از مدتها بچه ها رو به تنهایی بیرون ببرم. قصد داشتم مهسا  رو به محل مورد علاقه اش شهر کتاب مرکزی ببرم. پیشنهاد دادم که مهسا پیاده بیاید و داداش حسین را در  کالسکه بگذارم. قبول نمیکرد و البته پیشنهاد جالبی هم داشت: مهسا را در کالسکه بگذارم و با یک دست کالسکه رو ببرم و با دست دیگر دادش حسین رو بغل کنم . در نهایت تصمیم گرفتم هر دو را در کالسکه به این باریکی قرار بدم و مهسا هم که طفلی یه وری نشسته بود وانمود میکرد که راضی هست. در شهر کتاب حسابی گشت زنی کرد و لوازم مورد علاقه اش رو خریدیم: یک جعبه مدادشمعی 36 تایی، یک جعبه مدادرنگی و یک جعبه ماژیک جادویی که با هر ماِژیکی ک...
8 شهريور 1393