مهسا و حسین عشق ما

2 سال و 9 ماهگی و آبله مرغون

مهساجون نیمه خرداد وقتی حاضر شدیم برای مسافرت دیدم که روی شکم و سینه ات دون دون شده و چون بچه های آپارتمان هم گرفته بودند فهمیدم که بله... خانم خانما هم آبله مرغون گرفتند. به همین خاطر در خانه ماندگار شدیم. سه روز اول خیلی تب داشتی و مدام از من میخواستی که بغلت کنم. سرت را هم خیلی میخاراندی ولی بدنت رو که با کالامین چرب کردم از خاراندن خبری نبود. کلا خیلی همکاری کردی چون توی صورتت هم چند تا زده بود و وقتی ازت خواستم که اونها را نخارانی که خون نیاد کاملا گوش کردی. البته خودت نمیدونستی قضیه چیه و فکر میکردی که چون زمین خوردی بدنت زخم شده اما الان خدارا شکر خوب خوب شدی. الان دیگه خوشحالم که بگم قضیه پوشک گیری در 2 سال و 8 ماهگی کاملا تموم ...
31 خرداد 1392

عید نوروز 92

مهسای عزیزم  امسال را هم با وجود گرمت عید ما را خیلی دلپذیر کردی. امسال هرجا رفتیم مجلس را با شعرهای قشنگی که میخوندی گرم میکردی. همه عاشق شعر خوندنت بودن و درخواستهات هم زیاد. بخصوص "خواب میدیدم بچه شدم، مثل گل باغچه شدم..." که حتما در ادامه مطلب یکی دو تا از شعرها را خواهم آورد. هفت سین خونه مامان بزرگ با تصویری از هفت سین پارسالت عاشق محمد حسینی و همبازی یک ربعه با مهدیس بقیه اش مدام ازش فرار میکنی آخه یک کم بهت زور میگه . از محمد حسین خیلی دفاع میکنی و در بازیها هم هرچقدر ازش کتک بخوری باز هم میری و نوازشش میکنی. محمد حسین هم خیلی قشنگ گفت:" من نمیدونم مهسا چرا اینقدر منو دوست داره؟" البته خوشگلم مهدیس هم کفش تخ تخی های قش...
31 فروردين 1392

2 سال و 4 ماه (28 ماهگی)

دخترک نازنینم. الان دیگه وقتی میخوایم بریم بیرون کاملاً خودت حاضر میشی. گاهی اوقات من در این اتاق حاضر میشم و میبنم شما هم کاملا لباسهات رو پوشیدی و اومدی میگی "مامان جون بریم" و من کیف میکنم. البته اینقدر در طول روزلباس میپوشی، در میاری، رویهم میپوشی که استاد شدی. چند وقتی بود که از در کمدت بالا میرفتی و خودت رو به طبقه بالا  میرسوندی و در خفا لباسهات رو از آویز پایین میکشوندی و الی آخر. البته لباسهایی رو که میبینی دیگه توی کمدت نیستند و من تعداد محدودی از اونها رو دم دستت گذاشتم و در عوض لباسهای خودم رو در کمدت قرار دادم که البته با اعتراض شما مواجه شدم:" مامان جون اینا رو ور دار اینجا مال منه". جدیداً هر لباسی رو که میخوای عوض ...
4 بهمن 1391

عجب تیپی زدیا!

خوش تیپ من. این روزها کارت این شده که مدام لباسهای مختلفت رو روی هم بپوشی و به من هم میگی "بگو چه تیپی زدی!" حالا منم این پست و فقط اختصاص میدم به تیپهای خانم خانما. اینجا امر فرمودی که همه گل سرهایت رو به موهات بزنم.البته میگفتی که با کشهات دم موشی هم برات ببندم که میبینی که واقعا دیگه نمیشه. این لباس رو هم حتما با چادر مبپوشی ...
13 دی 1391

2 سال و 3 ماه

6 دی 91 شاهزاده شیرین زبان من. 27 ماهه شدی و من مسحور شیرین زبانی و البته کارهای شیرینت. چقدر مهربان چقدر مودب و چه باهوش.  گاهی اوقات برای اینکه غذایت را بخوری تهدیدت میکنم که اگر نخوری من غذاتو میخورما! و شما مهربانانه میگی: باشه! بفرما بخور بفرما.  تو خیابون به هر عابر بانکی که میرسی میگی: مامان این عابر بانکه؟  مامان: بله. و بعد در حالی که راهتو به سمت همشون کج میکنی... مهسا: مامان بریم پول بگیریم؟  تو خیابون هر گربه ای که میبینی کلی باهاش با صدای کشدارحرف میزنی: پیشی سلام خوبی. بیا بغلم پیشی بیا بغلت کنم. چند روز پیش بردمت بیرون هوا داشت تاریک میشد و من هم داشتم ماه تو آسمون رو بهت نشون مید...
13 دی 1391

2 سال و 2 ماه

جدیداً به مرتب کردن علاقه زیادی داری. البته به شیوه خودت. تمام لباسها رو از کشو و کمد بیرون میاری و بدون تا کردن یا حداکثر با یک تای عمودی اونها را واقعا مرتب روی هم میچینی تا یک کوپه بزرگ از لباسهات درست کنی. وقتی میگم مهسا چیکار میکنی؟ میگی مامان جون دارم مرتب میکنم. وقتی در یک نقطه کارت تموم میشه دوباره یکی یکی اونها رو بر میداری و می بری یه جای دیگه تا اونها رو مرتب کنی گاهی دلم برات میسوزه از این همه جابجایی. روز عید غدیر با دخترعمه زهرا برای برنامه "عمود قناد" به "انتهای خیابان الوند" (آدرسی که در کودکی خیلی به گوشمان میخورد) رفتیم. در ابتدا اجازه نمیدادند چون میگفتند زیر 3 سال هستی اما در نهایت با همراهی زهرا خانم اجازه دادند. در تم...
24 آبان 1391

2 سالگی و 2 سال و یک ماهگی

شادی بخش زندگیم 2سالت هم تموم شد. چه زود قد میکشی و رشد میکنی و من لذت میبرم که در تمام لحظاتش کنارت بودم و باز از شیرینی هات سیر نمیشم. امسال متاسفانه برات تولد نگرفتم. دور بودن از خانواده ها و اینکه جمع کردنشون اینجا مشکله برنامه ریزی برای تولدت رو یه کمی سخت کرد. عوصش دو تا کوچولوی جدید و ناز بهمون اضافه شدند، دختر عمه مریم: پرنیان و دخترعمه ملیحه: ساینا. قدمشون مبارک باشه.  درست روز بعد از تولدت یعنی 24 شهریور به پیشنهاد باباجون از شیر گرفتمت. حال تو رو نمیدونم ولی به خودم خیلی سخت گذشت و کلاً بی حال شدم. دلم تنگ میشه برای لحظاتی که در آغوشت میگرفتم و تو هم با نگاههای عمیقت وجود من رو تسخیر میکردی. دلم تنگ میشه برای بازیگوشیهات حی...
4 آبان 1391

23 ماهگی مهسا جونم

خشمگین  اما جذاب و دوست داشتنی. خیلی این عکس رو دوست دارم. همکار باباجون در افطاری که شرکت بابا داده بودند زحمت کشید و این عکس رو گرفت. گل من پیش گلدونهای خونه مهسا جونم در این ماه (5 تا 9 شهریور) اولین مسافرت شمال (بندر انزلی -سنگاچین)رو تجربه کردی. در این سفر با خاله آمنه و بچه ها،دایی مهدی و مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم.خیلی به همگی خوش گذشت. شما وقت خیلی زیادی را با باباجون صرف کردی طوری که من دلم برات تنگ شده بود.  اولش وقتی پاتو نو دریا گذاشتی میخندیدی و بعد مثل فیلمها خنده ات تبدیل به گریه شد و از دریا ترسیدی. تا آخر هم همین ترس را داشتی ولی باباجون خیلی تلاش کرد تا ترست از دریا بریزه و خیلی کمتر شد.  ...
17 شهريور 1391