مهسا و حسین عشق ما

3 سال و 10 ماهگی مهسا جونم

مهسا جونم شیرین زبونیت قند تو دل ما آب میکنه. گاهی اوقات یک کاری انجام میدی که ناراحت میشم با همون زبان مینیاتوریت میگی: مامان جون ببخشید دیگه از این کارا نمی کنم. منو قبول کن  و من در مقابل این جمله ات دیگه نمیتونم مقاومت کنم ای بلا!  بعضی کلمات رو کمی اشتباه تلفظ میکنی منم عمدا درستش رو بهت تاکید نمیکنم آخه این تلفظهات رو خیلی دوست دارم مثلا وقتی در ماشین هستیم میگی : منم میخوام بیام "عبق" بشینم یا به خرگوش میگی "خربوش" به لباس اورال میگی "اولارم رو میخوام بپوشم" به واسطه بازگشت عمو جمال از سفر مقدس مکه و مدینه فرصتی پیش اومد تا دوباره به اراک بریم. عکسهایی که اراک گرفتیم ...
15 مرداد 1393

3 سال و 9 ماهگی مهسا جونم

دخترکم  نازنینم تو کی بزرگ شدی که من حتی از ثبت لحظه های بزرگ شدنت جا میمونم. بعضی موقعها خیلی دلم میگیره از این که دیگه نمیتونم راحت علیرغم اصرارت پارک ببرمت، بیرون بگردونمت و یا حتی با هم بشینیم و کاردستی درست کنیم. خیلی دلم میخواد این روزها میبردمت شهر کتاب چرخی میزدی و یکسری لوازم التحریر برات میخریدم و میامدیم وبععععععععد نقاشهای هنر مندانه شما. اما یکبار به تنهایی شما دوتا ووروجک رو بیرون بردم و سخت بود نه اینکه شیطون باشی یا اذیت کنی. اصلا نه  اینقدر  حرف گوش کن بودی که دلم میخواست بچلونمت ولی اینکه قرار بود حواسم بهتون باشه و از دیدم خارج نشی کمی کار رو سخت میکرد و البته راه بازگشت که خسته شدی و خرده فرمایشات ...
10 مرداد 1393

4 ماهگی حسین و سفر به مشهد

وزن:  6/7 کیلوگرم                  قد 65 سانت                  دورسر 42/3 13 خرداد به مشهد رفتیم و حسینم 4 ماهگیت رو در کنار حرم امام رضا جشن گرفتیم و در آن زمین نورانی خدا را به واسطه داشتن چنین فرشته هایی شکر کردیم.  حسین در چهار ماهگی دیگه میتونه تا روی پهلو بیاد و گاهی هم غلت میزنه ولی نمیتونه زیاد بمونه و  سریع داد گریه سر میده سفر بسیار دلچسبی بود به همه ما بسیار خوش گذشت. گرچه کنترل دوتا بچه کوچک کمی سخت بود ولی دلنشین هم بود. بخصوص وقتی 4 تایی در صحن اصلی حرم مینشستیم و بارگاه رو نظاره میکردیم و در دل با او حرف...
10 مرداد 1393

نمایشگاه کتاب 93

امسال هم بچه بغل با عشقم مهسا به نمایشگاه کتاب رفتیم. خیلی خاطره خوبی از نمایشگاه پارسال در ذهنت مانده بود بخصوص پاندای بستنی میهن  . پارسال با این آقای پانداپوش عکس نگرفتی و تا تبلیغش رو میدیدی میگفتی بریم نمایشگاه کتاب تا باهاش عکس بگیرم گرچه امسال هم گفتی نه نمیگیرم بذاز بزرگتر بشم. کمی ازش میترسی. امسال باباجون و عمه سمیرا هم باهامون بودن و خیلی کمک کردن کلی توی غرفه ها چرخیدیم و یکسری شما کتاب انتخاب کردی و کلی هم خودم برات خریدم. روزهایت همیشه پرکتاب باد. دوربین هم برده بودم ولی متاسفانه با شارژ خالی. فقط تونستم 2 3 تا عکس در محوطه وروردی بگیرم.  البته با وبایل تعدادی عکس گرفتیم. به غرفه نماز و اذان هم سر...
10 مرداد 1393

عید 1393

عید امسال برامون رنگ و بوی متفاوتی داشت. وجود یک نی نی کوچولو همه رو شارژ میکنه. مهسا و حسین الان فقط شیرینی زندگیمون نیستند ، همه زندگیمون هستند.  دل دردهای کولیکی حسین همچنان ادامه داشت و شب بیداریهای من. خونه مامان بزرگ بودن باعث شد راحتتر بتونم کسری خوابم رو جبران کنم. تا صبح من بیخواب بودم و وقتی بقیه بیدار میشدن حسین رو تحویل میگرفتن و من میخوابیدم. دایی مهدی، دایی هادی و خاله نسرین خعععلی کمک کردن مهسا جونم کنار 7 سین عمه لیلا مهسا و دختر خاله مهدیس امسال برای اولین بار به تالاب کویر میقان اراک رفتیم. پر آب بود و بسیار زیبا. طبیعتش تا حدود زیادی هنوز بکر بود. اینقدر آب دریاچه زلال و آرام بود که...
30 خرداد 1393

تولد داداش حسین

سلام گلهای قشنگ من. این زمستانی که گذشت من در حسرت یه روز برفی در تهران بودم. حسین جون چقدر برایم رویایی بود که وقتی پا به این دنیا گذاشتی دونه های قشنگ برف هم هوایی ناب رو به تهران هدیه کردند. در یک روز برفی به دنیا اومدی اونم چه برفی. 14 بهمن 92 خداوند دوباره یه فرشته آسمونی بهمون هدیه داد و زندگیمون صد چندان زیباتر شد. البته به غیر از وقتهایی که با گریه های نیمه شب  کولیکی دیگه رمقی برام نمیمونه شبی که بیمارستان بودم مهسا در خانه خودمان به همراه مامان بزرگ(مامان طیبه) خاله مجلله و خاله آمنه و عمه لیلا مونده بود. تعدادی کادو هم تهیه کردیم و وقتی با حسین و باباجون به خانه برگشتیم به مهسا گفتیم که این کادوها رو داداش حسین برات خ...
20 فروردين 1393

سفر به شمال

امسال هم به لطف همت دايي مهدي 26 تا 30 شهريور راهي سفر شمال شديم. گرچه من به خاطر نيني 4 ماهه اي كه در وجودم داشتم براي رفتن به سفر مردد بودم اما در نهايت راهي شدم. اولين روز راهي ماسوله شديم. خودم هم اولين بار بود كه به آنجا ميرفتم. محشر بود چه مسير زيبايي چه منطقه زيبايي فوق العاده بود و ما كلي حيفمان شد كه چرا زودتر به اين منطقه نيامديم و اين دفعه هم چقدر كم آنجا بوديم. در آنجا هم هرسه لباس محلي پوشيديم و عكس انداختيم شما نميخواستي اين لباس رو  در بياري و  اصرار داشتي كه با همانها ادامه مسير بدي من خودم يكي دوتا عكس ازت گرفتم تا راضي شدي. عليرغم اينكه از قايق سواري ميترسيدي اما به لطف سرگرميهايي كه باباجون برات فراهم...
10 آبان 1392

دومين جشن تولد 3 سالگي

عزيز دلم مهسا چه زود ميگذرند اين روزها و چه زود بزرگ ميشوي تو و من گاهي از درك لذت با تو بودن در اين روزها جا ميمانم. حتي از ثبت شيرين زباني هايت نيز جا مانده ام چراكه اگر بخواهم ثبت كنم بايد فقط دوربين به دست گوشه اي بنشينم و مدام فيلم بگيرم. اما در يكي از اين روزها روايت زيبايت از قصه شنگول و منگول رو حتما ضبط ميكنم. شب 23 شهريور با حضور گرم عمه سميه و عمه مليحه و عمه سميرا تولدت را برگزار كرديم. خاله ها همه در اراك بودند و نتوانستند در آن شب پيشت باشند. اما بازهم خيلي بهت خوش گذشت. بادكنك، كيك، شمع، فوت كردن شمع و كيك تولد و كادوهاي رنگارنگ همه و همه دست به دست هم دادند تا تو شبي خوش را بگذراني.  امسال هم با وجود ني ني ديگري در  ...
10 آبان 1392