مهسا و حسین عشق ما

11 ماهگی حسین جونم

حسین جون! قشنگم! قربون خنده های  خوشگلت برم دیگه وارد ماه دوازدهم شدی. خوش اخلاق من الان دیگه با اهتمام تمام راه میری البته هنوز زانوهات آنچنان قوی نشدن ولی تا بتونی در خونه راه میری و حتی دور میزنی.    خدارو شکر خوراکت نسبتا خوبه و خیلی اذیتم نمیکنی. پوره سیب زمینی به همراه شیر و البته کره محلی رو نسبت به بقیه غذاها بسیار دوست داری و خیلی راحت میخوری. مدتی بود که از تخت ما که کوتاهتر هست عقب عقب پایین میومدی و دیگه نگران افتادنت نبودیم. الان دیگه از تخت بالا هم میکشی. وقتی با تشویق ما مواجه میشدی خودت هم کلی ذوق میکردی و دست میزدی و دوباره میرفتی پایین و بالا میومدی که دوباره تشویقت کنیم من و بابا جون عاشق ...
13 دی 1393

"زشتهای" مهسا

مهسا جونم هنوز هم تعویض مدل به مدل لباسهات در خانه ادامه داره تااونجا که من مجبور شدم خیلی از لباسهات رو در کمد خودم مخفی کنم. البته بیشتر مواقع با جستجوگری خودت لو میرن و من مجبورم بازهم جای دیگری براشون پیدا کنم. چراکه بیشتر مواقع با اونها میوه و غذا میخوری و دیگه لباس مهمونی برات باقی نمیمونه.گاهی اوقات واقعا ترکیبهای قشنگی میزنی و به ست کردن خیلی اهمیت میدی و مثلا میگی مامان جون این رنگش به فلان چیز میخوره.  لباس میپوشی و هر وقت میخوام ازت عکس بگیرم کلی ژست عوض میکنی و میگی "حالا یه زشت دیگه" و کلی میخندی و میگی نمیتونم بگم "زشت"  منظورت همون ژست هست اینم یکی دیگه از زشتهات: ...
13 دی 1393

یلدای 93

حسین جونم امسال اولین یلدات رو تجربه کردی عزیز دلم. یلدای امسال مصادف شده بود باپایان روز 28 صفر شهادت نبی اکرم و امام حسن مجتبی. باباحاجی و مامان بزرگ از اراک به راه افتادن و همگی خونه عمه ملیحه دعوت بودیم. عمه ملیحه هم میز یلدای زیبایی حاضر کرده بود ...
13 دی 1393

میز آنایش!

چند روز پیش که دایی مهدی به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ به تهران اومده بودن تصمیم داشت برای ترمیم رابطه با مهسا  یه کادوی تولد دلچسب خانم، بخره و بیاد. آخه مهساجون! وقتی کوچیکتر بودی دایی جون میخواست مثلا باهات بازی کنه یکدفعه بهت پخ کرد و شما ترسیدی و فرار و دیگه از دایی جون میترسیدی. دایی جون با یک کارتون بزرگ حاوی اسباب بازی میز آرایش وارد خونه شد و گل از گل شما شکفت. سریع راه انداختیش و کلا اون شب یا پیش میزآنایش که البته منظورت همون آرایش هست بودی یا بغل دایی مهدی.  جالب بود که یکدفعه که توی بغل دایی جون نشسته بودی بی مقدمه رو بهش کردی و گفتی " دایی من کوچیک بودم شما رو  اصلا دوست نداشتم!". ما خیلی مبهوت شدیم &n...
8 دی 1393

حسین جون راه میرود!!!

حسین جونم الان که این مطلبو مینویسم 10 و نیم ماهت شده.  امروز 28 آذر یکی دو قد م برداشتی و دیگه نزدیکه که راه بیفتی. عالیه واما مهسا عزیز دل من مهسا جون چندوقتی هست که ناخنهات رو میخوری امیدوارم که هرچه زودتر ترک کنی. هنوز هم عادت نداری که روی تخت خودت بخوابی و هر شب که میخوابی دو سه ساعت بعدش پیش ماهستی دیگه الان بهت سخت نمیگیرم تا بعد ببینم آماده شدی تا تنها بخوابی یا نه. چند وقت پیش بابا جون میخواست بخوابه شما هم رفته بودی روی اوپن  و پایین نمیومدی و به من میگفتی که خودت منو پایین بیار منم علیرغم مخالفت بابا پایین آوردمت باباجون هم عصبانی شد و             ... شما هم ناراحت...
30 آذر 1393

10 ماهگی حسین جونم

حسین عزیزم دیگه 10 ماهه شدی. دندونهات بیشتر نیش کشیدن و خنده هات رو بسیار قشنگ کردن. مدت طولانی تری ایستاده میمونی و گاهی اوقات مثل  بزرگترها روی دو زانو میشینی. گاهی اوقات هم که روی یک زانو میشینی و زانوی دیگه رو به حالت قائم نگه میداری و دستت رو میذاری روش. اینم عکسهایی که خواهرجون ازت گرفته و منم مشغول کار خانه   ...
20 آذر 1393

اندر احوالات جوجَِِه جوجَکانیهای ما

مهسا جونم ،بابا جون این چند وقته برنامه کودکهای موردعلاقه خودشو دانلود میکنه و برات میاره. یکی ازاونها "خونه مادربزرگه" هست که گاهی سه تایی میشنیم و تماشا میکنیم  البته خیلی هم با استقبال شما مواجه شده.هاپو کومار به جوجه ها میگه "جوجَه جوجَکانی" و این شده اصطلاحی که من در خانه برای شما دوتا وروجک بکار میبرم .حضور مهسا برای من خیلی خوبه چون داداش حسین تا وقتی گرسنه نباشه دنبال آبجی مهسا همه جا میره و سرگرمه. البته گاهی مهسا حسابی میخندونش و گاهی وقتی میخواد کاری انجام بده از خودش دورش میکنه که البته با گریه و اعتراض داداشی مواجه میشه. حسین عزیزم هنوز به همون ایستادنهای درجا اکتفا کردی و کل خونه و چهار دست و پا سیر ...
20 آذر 1393