مهسا و حسین عشق ما

3 سال و 10 ماهگی مهسا جونم

مهسا جونم شیرین زبونیت قند تو دل ما آب میکنه. گاهی اوقات یک کاری انجام میدی که ناراحت میشم با همون زبان مینیاتوریت میگی: مامان جون ببخشید دیگه از این کارا نمی کنم. منو قبول کن  و من در مقابل این جمله ات دیگه نمیتونم مقاومت کنم ای بلا!  بعضی کلمات رو کمی اشتباه تلفظ میکنی منم عمدا درستش رو بهت تاکید نمیکنم آخه این تلفظهات رو خیلی دوست دارم مثلا وقتی در ماشین هستیم میگی : منم میخوام بیام "عبق" بشینم یا به خرگوش میگی "خربوش" به لباس اورال میگی "اولارم رو میخوام بپوشم" به واسطه بازگشت عمو جمال از سفر مقدس مکه و مدینه فرصتی پیش اومد تا دوباره به اراک بریم. عکسهایی که اراک گرفتیم ...
15 مرداد 1393

5 ماهگی حسین جونم

به دلیل اینکه در دوره قبل حسین کمی افت رشد پیدا کرده بود قرار شد علیرغم اینکه هنوز کامل کولیک رفع نشده ولی همه نوع مواد غذایی را مصرف کنم تا شیرم مغذی تر شود. خوشبختانه این روش موثر افتاد و علیرغم گریه های زیاد ناشی از دل درد و همینطور بالا آوردن های مکرر بعد از هر بار شیردهی، نمودار رشدت به حالت قبل برگردد و راضی کننده بود .  وزن 4 و نیم ماهگی: 7 کیلوگرم هنوز هم بعد از هر بار شیر خوردن شیر دَلَمه(پنیری) شده بالا میاری و البته چون وزن گیریت خوب بود دیگه بابت این مساله به پزشک مراجعه نکردیم .  باد گلو هنوز اذیتت میکنه و گاهی اوقات به خاطر همین مساله از خواب ناز میپری و دوباره سیکل شیر دادن و خوابیدن شروع میشه...
10 مرداد 1393

3 سال و 9 ماهگی مهسا جونم

دخترکم  نازنینم تو کی بزرگ شدی که من حتی از ثبت لحظه های بزرگ شدنت جا میمونم. بعضی موقعها خیلی دلم میگیره از این که دیگه نمیتونم راحت علیرغم اصرارت پارک ببرمت، بیرون بگردونمت و یا حتی با هم بشینیم و کاردستی درست کنیم. خیلی دلم میخواد این روزها میبردمت شهر کتاب چرخی میزدی و یکسری لوازم التحریر برات میخریدم و میامدیم وبععععععععد نقاشهای هنر مندانه شما. اما یکبار به تنهایی شما دوتا ووروجک رو بیرون بردم و سخت بود نه اینکه شیطون باشی یا اذیت کنی. اصلا نه  اینقدر  حرف گوش کن بودی که دلم میخواست بچلونمت ولی اینکه قرار بود حواسم بهتون باشه و از دیدم خارج نشی کمی کار رو سخت میکرد و البته راه بازگشت که خسته شدی و خرده فرمایشات ...
10 مرداد 1393

4 ماهگی حسین و سفر به مشهد

وزن:  6/7 کیلوگرم                  قد 65 سانت                  دورسر 42/3 13 خرداد به مشهد رفتیم و حسینم 4 ماهگیت رو در کنار حرم امام رضا جشن گرفتیم و در آن زمین نورانی خدا را به واسطه داشتن چنین فرشته هایی شکر کردیم.  حسین در چهار ماهگی دیگه میتونه تا روی پهلو بیاد و گاهی هم غلت میزنه ولی نمیتونه زیاد بمونه و  سریع داد گریه سر میده سفر بسیار دلچسبی بود به همه ما بسیار خوش گذشت. گرچه کنترل دوتا بچه کوچک کمی سخت بود ولی دلنشین هم بود. بخصوص وقتی 4 تایی در صحن اصلی حرم مینشستیم و بارگاه رو نظاره میکردیم و در دل با او حرف...
10 مرداد 1393

نمایشگاه کتاب 93

امسال هم بچه بغل با عشقم مهسا به نمایشگاه کتاب رفتیم. خیلی خاطره خوبی از نمایشگاه پارسال در ذهنت مانده بود بخصوص پاندای بستنی میهن  . پارسال با این آقای پانداپوش عکس نگرفتی و تا تبلیغش رو میدیدی میگفتی بریم نمایشگاه کتاب تا باهاش عکس بگیرم گرچه امسال هم گفتی نه نمیگیرم بذاز بزرگتر بشم. کمی ازش میترسی. امسال باباجون و عمه سمیرا هم باهامون بودن و خیلی کمک کردن کلی توی غرفه ها چرخیدیم و یکسری شما کتاب انتخاب کردی و کلی هم خودم برات خریدم. روزهایت همیشه پرکتاب باد. دوربین هم برده بودم ولی متاسفانه با شارژ خالی. فقط تونستم 2 3 تا عکس در محوطه وروردی بگیرم.  البته با وبایل تعدادی عکس گرفتیم. به غرفه نماز و اذان هم سر...
10 مرداد 1393

2 ماهگی حسین و ختنه

2ماهگی: از دوماهگی به بعد در طول شیر خوردن چشمایت رو به  چشمان من میدوختی. گویا منتظر بودی تا باهات حرف بزنم. راستش رو بگم بعد از مهسا هر مادر و فرزندی رو در این حالت میدیدم دلم خیلی برای این حالت تنگ میشد. حسین جون زمانی که بغلت میکنم و شیرمیدم و شما هم با نگاههای معصومانه و براقت منو نگاه میکنی و تا باهات حرف میزنم ول میکنی و میخندی..... یعنی مثل اینه که تمام دنیا رو بهم دادن.تمام خستگیهام از تنم بیرون میره. خیلی دوست داری کسی باهات حرف بزنه و تو هم با صداهای قا قا آآ گاهی م م خیلی خوب جواب میدی عزیز دلم. گاهی برای ادای یک حرف کلی دست و پا میزنی و مثلا یه اَ طولانی میکشی و بعد یه نفس راحتی هم به دنبالش وای که چقدر شیرینی ...
30 خرداد 1393

عید 1393

عید امسال برامون رنگ و بوی متفاوتی داشت. وجود یک نی نی کوچولو همه رو شارژ میکنه. مهسا و حسین الان فقط شیرینی زندگیمون نیستند ، همه زندگیمون هستند.  دل دردهای کولیکی حسین همچنان ادامه داشت و شب بیداریهای من. خونه مامان بزرگ بودن باعث شد راحتتر بتونم کسری خوابم رو جبران کنم. تا صبح من بیخواب بودم و وقتی بقیه بیدار میشدن حسین رو تحویل میگرفتن و من میخوابیدم. دایی مهدی، دایی هادی و خاله نسرین خعععلی کمک کردن مهسا جونم کنار 7 سین عمه لیلا مهسا و دختر خاله مهدیس امسال برای اولین بار به تالاب کویر میقان اراک رفتیم. پر آب بود و بسیار زیبا. طبیعتش تا حدود زیادی هنوز بکر بود. اینقدر آب دریاچه زلال و آرام بود که...
30 خرداد 1393

تا 1 ماه و نیمی حسین

برای آن 23 شهریوری که خدا شاهدخت زیبایم را به من هدیه داد خدا را سپاس میگویم برای آن 14 بهمنی که پروردگار  حسینم را به سلامت در آغوشم نهاد خدا را سپاس میگویم برای تمام این لحظات ناب و قشنگ، برای تمام شوق و امیدهایم با گلهایم خدایا سپاس وقت بسیار کمی پیدا میکنم تا بافراغت بتوانم در اینجا برایتان بنویسم. الان هر دو  خواب هستید و من هم کمی انرژی برای ثبت کردن دارم  پس سعی میکنم تا حدودی روزشمار بزرگ شدنتان را در اینجا بگذارم 12 روزگی   15 روزگی   18 روزگی   20 روزگی   26 روزگی   1ماهگی   40 روزگی    ...
30 خرداد 1393