مهسا و حسین عشق ما

2 سال و 4 ماه (28 ماهگی)

دخترک نازنینم. الان دیگه وقتی میخوایم بریم بیرون کاملاً خودت حاضر میشی. گاهی اوقات من در این اتاق حاضر میشم و میبنم شما هم کاملا لباسهات رو پوشیدی و اومدی میگی "مامان جون بریم" و من کیف میکنم. البته اینقدر در طول روزلباس میپوشی، در میاری، رویهم میپوشی که استاد شدی. چند وقتی بود که از در کمدت بالا میرفتی و خودت رو به طبقه بالا  میرسوندی و در خفا لباسهات رو از آویز پایین میکشوندی و الی آخر. البته لباسهایی رو که میبینی دیگه توی کمدت نیستند و من تعداد محدودی از اونها رو دم دستت گذاشتم و در عوض لباسهای خودم رو در کمدت قرار دادم که البته با اعتراض شما مواجه شدم:" مامان جون اینا رو ور دار اینجا مال منه". جدیداً هر لباسی رو که میخوای عوض ...
4 بهمن 1391

عجب تیپی زدیا!

خوش تیپ من. این روزها کارت این شده که مدام لباسهای مختلفت رو روی هم بپوشی و به من هم میگی "بگو چه تیپی زدی!" حالا منم این پست و فقط اختصاص میدم به تیپهای خانم خانما. اینجا امر فرمودی که همه گل سرهایت رو به موهات بزنم.البته میگفتی که با کشهات دم موشی هم برات ببندم که میبینی که واقعا دیگه نمیشه. این لباس رو هم حتما با چادر مبپوشی ...
13 دی 1391

2 سال و 3 ماه

6 دی 91 شاهزاده شیرین زبان من. 27 ماهه شدی و من مسحور شیرین زبانی و البته کارهای شیرینت. چقدر مهربان چقدر مودب و چه باهوش.  گاهی اوقات برای اینکه غذایت را بخوری تهدیدت میکنم که اگر نخوری من غذاتو میخورما! و شما مهربانانه میگی: باشه! بفرما بخور بفرما.  تو خیابون به هر عابر بانکی که میرسی میگی: مامان این عابر بانکه؟  مامان: بله. و بعد در حالی که راهتو به سمت همشون کج میکنی... مهسا: مامان بریم پول بگیریم؟  تو خیابون هر گربه ای که میبینی کلی باهاش با صدای کشدارحرف میزنی: پیشی سلام خوبی. بیا بغلم پیشی بیا بغلت کنم. چند روز پیش بردمت بیرون هوا داشت تاریک میشد و من هم داشتم ماه تو آسمون رو بهت نشون مید...
13 دی 1391

2 سال و 2 ماه

جدیداً به مرتب کردن علاقه زیادی داری. البته به شیوه خودت. تمام لباسها رو از کشو و کمد بیرون میاری و بدون تا کردن یا حداکثر با یک تای عمودی اونها را واقعا مرتب روی هم میچینی تا یک کوپه بزرگ از لباسهات درست کنی. وقتی میگم مهسا چیکار میکنی؟ میگی مامان جون دارم مرتب میکنم. وقتی در یک نقطه کارت تموم میشه دوباره یکی یکی اونها رو بر میداری و می بری یه جای دیگه تا اونها رو مرتب کنی گاهی دلم برات میسوزه از این همه جابجایی. روز عید غدیر با دخترعمه زهرا برای برنامه "عمود قناد" به "انتهای خیابان الوند" (آدرسی که در کودکی خیلی به گوشمان میخورد) رفتیم. در ابتدا اجازه نمیدادند چون میگفتند زیر 3 سال هستی اما در نهایت با همراهی زهرا خانم اجازه دادند. در تم...
24 آبان 1391

2 سالگی و 2 سال و یک ماهگی

شادی بخش زندگیم 2سالت هم تموم شد. چه زود قد میکشی و رشد میکنی و من لذت میبرم که در تمام لحظاتش کنارت بودم و باز از شیرینی هات سیر نمیشم. امسال متاسفانه برات تولد نگرفتم. دور بودن از خانواده ها و اینکه جمع کردنشون اینجا مشکله برنامه ریزی برای تولدت رو یه کمی سخت کرد. عوصش دو تا کوچولوی جدید و ناز بهمون اضافه شدند، دختر عمه مریم: پرنیان و دخترعمه ملیحه: ساینا. قدمشون مبارک باشه.  درست روز بعد از تولدت یعنی 24 شهریور به پیشنهاد باباجون از شیر گرفتمت. حال تو رو نمیدونم ولی به خودم خیلی سخت گذشت و کلاً بی حال شدم. دلم تنگ میشه برای لحظاتی که در آغوشت میگرفتم و تو هم با نگاههای عمیقت وجود من رو تسخیر میکردی. دلم تنگ میشه برای بازیگوشیهات حی...
4 آبان 1391

23 ماهگی مهسا جونم

خشمگین  اما جذاب و دوست داشتنی. خیلی این عکس رو دوست دارم. همکار باباجون در افطاری که شرکت بابا داده بودند زحمت کشید و این عکس رو گرفت. گل من پیش گلدونهای خونه مهسا جونم در این ماه (5 تا 9 شهریور) اولین مسافرت شمال (بندر انزلی -سنگاچین)رو تجربه کردی. در این سفر با خاله آمنه و بچه ها،دایی مهدی و مامان بزرگ و بابابزرگ بودیم.خیلی به همگی خوش گذشت. شما وقت خیلی زیادی را با باباجون صرف کردی طوری که من دلم برات تنگ شده بود.  اولش وقتی پاتو نو دریا گذاشتی میخندیدی و بعد مثل فیلمها خنده ات تبدیل به گریه شد و از دریا ترسیدی. تا آخر هم همین ترس را داشتی ولی باباجون خیلی تلاش کرد تا ترست از دریا بریزه و خیلی کمتر شد.  ...
17 شهريور 1391

22 ماهگی مهسای عزیز

(16 مرداد 91) با وجودی که الان داریم به 23 ماهگیت هم نزدیک میشیم ولی باید منو ببخشی که تازه میخواهم توصیفی از 22 ماهگیت داشته باشم. بذار به حساب اینکه ماه رمضونه و من هم کمی بی حال. شما را از شیر نگرفتم ولی تا حالا خدا کمک کرده و روزه هم میگیرم. از قرار معلوم هم شما روز به روز به شیر خوردن علاقه بیشتری نشون میدی. آماده شدی بریم پارک و اصرار داشتی که حتماً "اِگ نَگ(عینک)" هم بزنی.     این هم دوست شما ناریکا در پارک.  کلی موقع بازی مراقبت بود و مدام به شما میگفت" دوستم بیا دوستم بیا" وای که چه ماهی بود مابین 21 تا 22 ماهگیت. اواسط تیرماه، نزدیک به 21 ماهگیت دیگه اجازه نمیدادی پوشکت کنم. تا می آمدم پوشک...
16 مرداد 1391

21 ماهگی مهسا جونم

مهسای عزیزم در حالی قدم به 21 ماهگی گذاشتی که بسیاری از کلمات را ادا میکنی و تعدادی از جمله ها را هم میگویی مثل بابا رفت دایی رفت. مامان سیبی درست شد؟ (سیب زمینی پخت؟) گوشی بده اکثر کلمات رو درست ادا میکنی ولی بعضی کلمات رو هم با زبون شیرین و مینیاتوری خودت میگی. آمانو، قارپُز (ترکی) : هندوانه   اِگ نَگ:عینک  ماکایی: ماکارونی البته سعی میکنم که لیستی از کلماتی که به قول خودمون ترو غلطی ادا میکنی تهیه کنم و در یک پست جدا بگذارم. عشق پارک رفتن هستی. تا بهت میگم  بیرون. کلی ذوق میکنی و میگی تاب تاب، سُسوره.  عزیز دلم هنوز خیلی ریزه میزه موندی. برای کنترل وزن و قدت بردمت: وزن:9800 کیلوگرم دور سر: 47 یعنی در عرض 3 ما...
3 تير 1391

20 ماهگیت مبارک

شاهدخت زیبای من! روزها تند و تند میگذرند و تو هم تند و تند بزرگ میشی. گاهی اوقات دوست داشتم اصلا هیچ کاری نداشتم و فقط باهات بازی میکردم و وقت میگذاشتم چراکه هم من و هم بابایی میدونیم که روزها همینطور که تا الان مثل برق و باد گذشته اند خیلی زود سپری میشوند و دیگر مثل الان افتخار نمیدی تمام وقت در کنارت باشیم. پس باید قدر بدونیم. عزیزم خیلی مهربونی هر غذایی که میخوری به من هم حتما باید مقداری بدی بخورم. هرچیزی هم که  طلب میکنی و بهت میدم با صدای ظریف و مینیاتوری میگی"مَنون" یعنی ممنون. به سیب زمینی میگی "سیبی" واقعا الان یه طوطی به تمام معنا شدی.حتی کارهایی رو هم که انجام میدی کمی همراه با ادا و اشاره برامون بازگو میکنی. ضمناً دندون هشتم...
1 خرداد 1391