مهساجونم کلاسهای شما شروع شدن و ما هر روز به هوای کلاسهای شما بیرون میزنیم. البته اقرار میکنم که در همین دو روز بریدم. چون هر دفعه به همراه شما باید حسین رو هم آماده کنم. البته حسین بیشتر از خودت همکاری میکنه و هم سریعتر غذاشو میخوره و هم زودتر میتونم حاضرش کنم. اما آماده کردن شما..... . آخرش هم که بعد از گذشت نیم ساعت تا یکساعت که حاضر میشی حالا غر و غرو و خرده فرمایشات شروع میشه. در همین دو جلسه که رفتیم هم زمان رفت و هم زمان برگشت به حال قهر و گریه بوده: چرا عینک آفتابیمو نیاوردی؟ ببین به خاطر آفتاب نمیتونم چشمامو باز کنم. ( در حالی که آفتابی هم نیست) چرا دستکشهامو نیاوردی ببین دستهام یخ زده ( ما که توی این تهران نه سرمای درست و درم...